معنی گاز گند زدا

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

زدا

زدا. [زِ / زُ / زَ] (نف مرخم) زدای. بر طرف کننده و دفع کننده و همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). زداینده. زائل کننده. نابود کن. مزیل.
- دل زدا، رجوع به «دل » شود.
- رنگ زدا، زداینده ٔ رنگ. رنگ زدای.
- زنگ زدا، دور کننده ٔ زنگ. مزیل. صیقل دهنده و زنگ زدای، صقال.
- شکیب زدا، نابود کننده ٔ صبر. طاقت فرسا.
- طاقت زدا، طاقت فرسا. توان فرسا. طاقت زدای. شکیب زدا.
- ظلمت زدا، بمجازدفع کننده ٔ تاریکی و ظلمت که مراد حضرت رسول (ص) باشد. (از ناظم الاطباء).
- عقل زدا، زایل کننده ٔ خرد. مزیل عقل. عقل زدای.
- غمزدا، برطرف کننده ٔ غم و الم. (ناظم الاطباء).
- ملک زدا، کنایت از کشورستان. منقرض کننده ٔ سلطنت:
ای ملک زداینده ٔ هر ملک زدایان
ای چاره ٔ بی چاره و ای مفزع زُوّار.
منوچهری.
- هوش زدا، هوش ربا. خرد زدای. رجوع به زدای، زداینده و ترکیبات فوق شود.


گند

گند. [گ َ] (اِ) اوستا گئینتی (بوی متعفن)، پهلوی گند، گندگ (گنده)، هندی باستان گندها (بو، عطر [خوشبو])، افغانی گنده، بلوچی گند (گل [به کسر اول]، فضله)، گندک، گندق (بد، شریر)، پارسی باستان گسته (بدی، تنفرآور)، سریکلی قند. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).بوی بد را گویند. (برهان) (غیاث اللغات): غساک، گند باشد و فرغند. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 276). بوی ناخوش. عفونت. تعفن. ادفر. دَفر. صَمر. صَمِرَه. عِصار. مَخره. فُساء. (منتهی الارب): الاخشم، آنکه گند و بوی نشنود. (مهذب الاسماء). آنکه بوی و گند نشنود. (تاج المصادر بیهقی).
به جای خشتچه گر شصت نافه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند رشت آن بغلت.
عماره.
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زآن گنددهان تو و زآن بینی فرغند.
عماره.
چه سود چون همی ز تو گند آید
گر تو به نام احمدعطاری.
ناصرخسرو.
گند است دروغ از او حذر کن
تا پاک شود دهانت از گند.
ناصرخسرو.
کز گند فتاده ست به چاه اندر سرگین
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا.
ناصرخسرو.
دانه اندر دام او دانی که چیست
نرم و سخت و خوب و زشت و بوی و گند.
ناصرخسرو.
یک تیز فروداد ویکی گند برآمد.
سوزنی.
سیر ارچه هم طویله ٔ سوسن بود برنگ
غماز رنگ او بود آن بوی گند او.
خاقانی.
نقل است که روزی جماعتی از مشایخ نشسته بودند، ابراهیم قصد صحبت ایشان کرد، گفتند: برو که هنوز از تو گند پادشاهی می آید با آن کردار. (تذکره الاولیاء عطار). بوی عبیر از گند سیر فروماند. (گلستان).
جعل از گلستان ندارد نصیب
ز کناس گند و ز عطار طیب.
نزاری.
- گند بغل، بوی بد زیر بغل. عرق زیر بغل: دُسُس، بوی گند بغل. صُنان. (منتهی الارب):
نقره اندوده بر درست دغل
عنبرآمیخته به گند بغل.
سعدی (هزلیات).
گند بغلش نعوذباللّه
مردار به آفتاب مرداد.
سعدی (گلستان).
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه.
امیرحسینی.
- گند دهن، بوی بد دهان. بَخَر. گندگی دهان. (منتهی الارب).
- گند زدن (عامیانه)، کاری را بسیار بد انجام دادن.رسوا شدن. و رجوع به گندش را بالا آوردن شود.
- گندش را بالا آوردن (عامیانه)، گندش را درآوردن. در انجام دادن کاری افتضاح درآوردن. کاری را بسیار بد انجام دادن. رسوا شدن. و رجوع به گند زدن شود.
- گند کاری بالا آمدن، گند کاری درآمدن. بدی آن مشهور شدن. فساد آن آشکار گشتن.
- گند گرفتن، بوی بد گرفتن. متعفن شدن.
- امثال:
مشکل بود ای اسیر گمراه
گند بغل و ندیمی شاه.
امیر حسینی.
|| گوگرد باشد و آن را گندک خوانند. (فرهنگ جهانگیری نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ لغت نامه). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد و این مبدل کند است: بیرگند. بیگند. اوزگند.
هرچه بهمش بزنی گندش زیاده می شود.

گند. [گ ُ] (اِ) خایه باشد که به عربی خصیه خوانند. (برهان). خایه. (آنندراج). بیضه. تخم. عُنبُل. معرب آن جند و قند است. و رجوع به جند و خایه شود.
- خر نر را از گندش شناسند، نظیر: خر نر را از خایه شناسند، به مزاح، ابله است.
|| سپاه. لشکر. در پهلوی نیز گند آمده به معنی سپاه (و مترادف آن). در کتاب پهلوی کارنامه ٔ اردشیر پاپکان (فصل 7 ص 2) آمده: (اردوان) پس ازآن سپاه و گند آراست ». (مزدیسنا تألیف معین چ 1 ص 338). معرب آن جند است، و کلمه ٔ جند در جندیشاپور همین کلمه است. و رجوع به جند و گندآور و جندیشاپور شود. واحدهای بزرگ سپاه را [در زمان ساسانیان] گند می گفتند و فرماندهی آنها با گندسالاران بود. تقسیمات کوچکتر را وشت می نامیدند. (ایران در زمان ساسانیان چ 2 ص 237).
- امثال:
اگر لوطی نگوید دنیا به گندم دلش می گندد، مرد ناتوان یا ناکوشا اعتقاد به بی اعتباری و بی حاصلی دنیا را مایه ٔ تسلیت عجز و پرده ٔ کاهلی خویش می سازد، نظیر: گربه دستش به گوشت نمی رسد می گویدگوشت بو میکند. (امثال و حکم ص 227).
گندم را ول کن تا گندت را ول کنم.


زدا کردن

زدا کردن. [زِ / زُ / زَ ک َ دَ] (مص مرکب) صیقل کردن و جلا دادن. (ناظم الاطباء).


آیینه زدا

آیینه زدا. [ن َ / ن ِ زَ / زِ / زُ] آیینه زدای. آینه افروز. صیقل. صاقل. صقّال. آنکه آینه روشن کند. روشنگر.


هوش زدا

هوش زدا. [زَ / زِ / زُ] (نف مرکب) زداینده ٔ هوش. رجوع به هوش زدای شود.

فرهنگ عمید

گند

تخم، خایه، بیضه: گند بیدستر،


زدا

زدودن
زداینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): غم‌زدا، گندزدا،

فرهنگ فارسی هوشیار

گند دهنی

گند دهانی.


گند

بوی بد بیضه

فارسی به عربی

گند

رائحه کریهه، عدوی، نتانه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

گاز

گاز

معادل ابجد

گاز گند زدا

114

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری